اگر باران به دلها نبارد ...

اگر باران به دلها نبارد ...

راجع به زندگی وَ مسائل مختلف آن ...
اگر باران به دلها نبارد ...

اگر باران به دلها نبارد ...

راجع به زندگی وَ مسائل مختلف آن ...

چقدر خـَــرَم که شاه مملکت رو نشناختم ...


 
 

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

http://s6.picofile.com/file/8218053992/AW8MFAR3BEE_1.jpg

 

http://s3.picofile.com/file/8218054634/AW8MFAR3BEE_3.jpeg

 

http://s6.picofile.com/file/8218055618/AW8MFAR3BEE_2.jpg

 

   چقدر خـَــرَم که شاه مملکت رو نشناختم ...

 

 ده ، یازده ساله بودم که همراه مرحوم پدر وُ مادرم برای عید-دیدنی (دید وُ بازدید نوروزی) رفته بودیم خونه-ی یکی از همسایه-هایی که با تحصیلات ابتدائی-ش ، کارمند یکی از اداره-جات اون موقع بود وَ همیشه خیلی دوست داشت که «لفظ-قلم» (کتابی) صحبت کنه وُ با اظهار فضل وُ اطلاع-رسانی-هاش جماعت حاضر رو بقول امروزی-ها «تحت-تأثیر» کمالاتش قرار بده ، یعنی همون «خود-نمایی»-ای که قدیمیآ میگفتن ... یادمه یک بار از کرامات وُ مردم-دوستی شاه برامون تعریف میکرد ، زنش هم به محض اینکه فرصتی میشد به کمک شوهرشون ، آقای بهرامی ، میرفت ، ولی با یک لهجه-ی قشنگ شهرستانی وَ کاملا عامیانه ؛ هدفش در واقع تأیید فرمایشات آقاشون بود ، انقدر سَر وُ ساده بود که نمیشد گفت داره «خود-نمایی» میکنه. وَ اما ، خلاصه-ی قضیه مردم-دوستی شاهانه-ی ممد رضا شاه ...

 تعریف میکردن که چند وقت پیشآ آ ، شاه تـَــک وُ تنها بطور ناشناس شبونه میره که سَری بزنه به مردم گشنه-گدای ِ یکی از پایین-ترین آلونک-نشینآی جنوب شهر تهرون. وقتی وضعیت زندگی ِ زن بیوه-ای رو می-بینه ، زود دسته چک بانکی-ش رو در میآره وُ یک چک هزار تومنی (حداکثر اندازه-ی سه ماه حقوق کارگری) بهش میده وُ با ناراحتی میگه «نا-قابله! اینو ببر بانک وُ با پولش سَر وُ سامونی به زندگیت بده»! ... فردا که میره بانک ، بانکی-ها سؤال-پیچش میکنن که اینو از کجا آوردی؟! اونم قضیه رو تعریف میکنه. وقتیکه می-فهمه اون چک رو شاه بهش داده ، دو دستی میزنه تو سرش وُ گریه-کنون میگه «خآآک بر سر من! چقدر خـَــرَم که شاه مملکت رو نشناختم» ...

 آقای بهرامی تازه ماجرای «عطای ملوکانه» رو به آخر رسونده بود که همسر محترمه-شون گفتن : «واقعا خاک بر سر بعضیا که قدر این شاه رو نمیدونن وُ گوش به حرفای رادیو مُسکو میدن» ... آقای خونه فورا پرید وسط حرفش وُ گفت : «نه آ آقآ آ! ... اینا یه مُشت عوام وُ بیسوادن ... حتی انگلیس وُ آمریکام فهمیدن که این آقا "نظر-کرده"-ی امام رضاست! خود شاه چند بار بین حرفاشون تو رادیو گفتن ؛ آدم مُسَلمووونیه!». بابام یک دفه عصبانی شد وُ گفت : «این چه مُسَلمونیه که همین دو سال پیش ، روز پونزده خرداد ، مردم رو به خاک وُ خون کشید»؟! آقای بهرامی که حسابی «یــِـکـّــه» خورده بود ، فقط «دَستپاچه» گفت : «خدآآ میدونه! ناقابله ، بفرمایین دَهن-تونو شیرین کنین!» ... بابام فقط یک جمله گفت وُ عصبانی از جا بلند شد که راه بیُفتیم : «اندازه-ی کافی کام-مون شیرین شد»! ...

 

 

  نوشته :  عـبـــد عـا صـی 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.