اگر باران به دلها نبارد ...

اگر باران به دلها نبارد ...

راجع به زندگی وَ مسائل مختلف آن ...
اگر باران به دلها نبارد ...

اگر باران به دلها نبارد ...

راجع به زندگی وَ مسائل مختلف آن ...

قـــدرت مَن ، قـــدرت اوست ...


 
 

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

http://s6.picofile.com/file/8226628418/M8H3G3R_1.jpg

 

http://s3.picofile.com/file/8226629026/P8DESH8HE_SETAMGAR_1.jpg

 

http://s3.picofile.com/file/8226629484/L8HOLEWALAA_1.gif

 

 

  قـــدرت مَن ، قـــدرت اوست ...

 

 

 خانواده-ی مَرد ﻋﯿﺎﻟﻮﺍﺭ ِ فقیری  چند شبانه روز بود که قوت ِ لایموت در بساط نداشتند وَ ﮔﺮﺳﻨﻪ بودند ... عاقبت با تشویق وُ ترغیب ﻫﻤﺴﺮﺵ ، برای ماهیگیری به دریا رفت.
 تا نزدیکیهای غروب ، چیزی به تورش نیفتاد ، تا اینکه بالاخره ماهی ِ چاق وُ چله وُ بزرگی ، نصیبش شد.      خوشحال وُ خندان بطرف خانه-اش براه افتاد که از قضای روزگار ، پادشاه آن دیار او را با صیدی که کرده بود دید وَ طمع کرد وُ ماهی ِ مَرد بیچاره را ، یکی از بندگان ِ درگاهش با ضرب وُ شُتم از او گرفت وَ بنده-ی خدا ، مرد فقیر ، دلشکسته وُ سَر-افکنده راهی خانه-اش شد.
 پادشاه با هزار غرور وُ نخوَت ، به سراغ ملکه-اش رفت تا مثلا «شاهکار» وَ صید ِ دیدنی-اش را به سلطان-بانو نشان دهد. وقتیکه با دستی دُم ِ ماهی را گرفته بود وُ با دستی دیگر به تَن ِ ماهی میکشید وُ از مهارت وُ استادی خود تعریف میکرد ، خار کوچک وُ تیزی از بالای دُم ِ ماهی بدستش رفت وَ داد وُ فریاد شاه ِ خود-پسند به آسمان رفت وُ آن همه باد ِ خود-بینی وُ غرورش ، گویی که به یکباره ، دود شد وُ به هوا پرید! ...

 جان ِ کلام ، یک خار کوچک ِ ماهی بلای بزرگی شد به جان ِ پادشاهی که از شدت درد ، مثل مار بخود می-پیچید ، وَ مشکل ِ بزرگی هم شده بود برای اطباء وُ حکیمان ِ آستان ِ ملوکانه که از درمان ِ این درد عاجز شده بودند وَ دائم ناسزا وُ سَرزنش پادشاه را به جان می-خریدند ... عاقبت ، طبیب ارشد مقام ملوکانه جرأتی بخرج داد وُ به اطلاع رساند که اگر عفونت دست شاه ، همینطور پیشروی کند ، چند روز دیگر ناچارند که دست پادشاه را از بالای مُچ قطع کنند ، شاه از شدت عصبانیت ، جام شرابش را بطرف ِ طبیب ارشد پرتاب کرد وُ گفت : «اگر مجبور شوم ، با پای خودم به دکان ِ عطاران ِ هر کوی وُ بَرزنی ، برای مداوا میروم ، ولی دستم را به تیغ شما احمقها نمیدهم»! با گفتن این حرف ، به یکباره یاد مرد بیچاره ماهیگیر افتاد. با ذکر مشخصاتی از آن مَرد ، تمام نوکران وُ سربازانش را بسیج کرد تا هر چه زودتر او را پیدا کنند.

 وقتیکه مرد فقیر را پیدا کردند وُ پیش شاه آوردند ، پادشاه از اوضاع زندگیش وَ اتفاق آنروز پرسید ، بالاخره از او سؤال کرد :

 _ تو آنروز مرا چه نفرینی کردی؟ راستش را بگو ، تو در امان هستی ...

 _ وقتیکه ماهی را با جبر وُ زور از من گرفتید ، چشم به آسمان انداختم وُ گفتم «خدایا ، او امروز برای من قدرت-نمایی کرد ، تو هم قدرت-ات را به او نشان بده» ...

 _ اگر هزار برابر بهای آن ماهی را به تو بدهم ، مرا حلال میکنی؟

 _ حالا که دیده-ای دست ِ خدا ، بالاترین دستهاست ، دیگر کینه-ای از شما ندارم ؛ خدا شما را ببخشد ...

 

 نوشته :  عـبـــد عـا صـی 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.