اگر باران به دلها نبارد ...

اگر باران به دلها نبارد ...

راجع به زندگی وَ مسائل مختلف آن ...
اگر باران به دلها نبارد ...

اگر باران به دلها نبارد ...

راجع به زندگی وَ مسائل مختلف آن ...

قــَــسـَم خورده که هیچوقت از خواب بیدار نشه! ...


 
 

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

http://s6.picofile.com/file/8221203300/HALABY_AAB8D_K8RTUN_X8B_4.jpg

 

http://s3.picofile.com/file/8221203642/HALABY_AAB8D_K8RTUN_X8B_1.JPG

 

http://s6.picofile.com/file/8221205268/HALABY_AAB8D_K8RTUN_X8B_2.jpg

 

 

 قــَــسـَم خورده که هیچوقت از خواب بیدار نشه! ... 

 

 مَشد حسین آقا ، اخلاقآی عجیب غریبی داره ، ولی سعی میکنم با صبوری وُ نرمی جواب حرفآشو بدم تا هم جوش نیآره ، هم بتونه حرفمو بفهمه وُ قبول کنه ... نه جَوون وُ بچه-ساله که آدم حرفاشو بحساب بچگی وُ خامی-ش بذاره ، نه اونقدر پیر وُ خرفته که آدم بگه «بعضیآ وقتی خیلی پیر میشن ، درک وُ فهم-شون برمیگرده به دوران کودکی-شون ، به سه، چهار سالگی-شون» ؛ هفتاد وُ یک سال داره _ هر چند بقول مرحوم مادرم «بزرگی به عَقله نه به سال» ... میگه که حدود شصت سال پیش با خوونوادَش از شهرستان اومدن تهرون وُ تو ناف ِ شهر مشغول کار وُ زندگی شده. از حرفآش معلومه که «لای پَر ِ قو» وَ تو ناز وُ نعمت بزرگ نشده وَ خیلی چیزآ رو دیده ؛ خدا عالمه که از دیده-ها وُ شنیده-هاش چقدرشو فهمیده وُ حلاجی کرده. «مَشد حسین آقا» ، خووب که فکر میکنم ، می-بینم از همون جماعتیه که خودت همیشه میگی «بیخودی ناراحت نشو ، از عوام الناس چه انتظاری داری»!؟ ...

 آره ، همین دو سه هفته پیش رفته بودیم که با هم گشت ِ کوتاهی بزنیم ، یه دفه یاد خانومش افتادم ، بهش گفتم : «حاج خانوم انگار داشت میرفت جایی ، یه وقت رودَرواسی نکنی ، یه وقت از ما ناراحت نشه». زود آمپرش رفت بالا وُ تند وُ تیز گفت : «به اون چه مربوط! چه حقی داره»! ... گفتم : «هر کسی یک حق وُ حقوقی گردن آدم داره ، مثل پدر مادر ، زن وُ بچه ، فامیل ، همسایه» ... با دلخوری گفت : «کی گفته»؟ گفتم : «خدا وُ پیغمبر ، همون خدایی که روبروش نماز میخونی. "روز حساب" ، اول از اخلاق وُ رفتار آدم با پدر مادرش می-پُرسن ، بعد با زن وُ بچه وُ خوونوادش ، بعد ...». زود بقیه حرف-مو قیچی کرد وُ گفت : «اونآرَم به موقــَــش ، انقدر گردش وُ تفریح بُردَ ...م»! گفتم : «خدا رو شُکر ... منظورم این بود که یه وقت مزاحم شما وُ حاج خانوم نشده باشم ، همین ...».

پرسیدم : «مَشد حسین آقا ، اون بارون سَر شبی ِ یک هفته پیش رو که دیدی»؟ گفت : «خب ، چطور مگه»؟ گفتم : «بارون خوبی بود. هوام درست وُ حسابی تمیز شده بود وُ سَرد ... اومدم پایین ، زیر بالکن وایساده بودم که هوایی بخورم ، سَر شب بود ، وَ سَر وُ کله-ی همین آقای رضایت پیداش شد». مَشد حسین آقا گفت : «من که نمی-شناسمش ، خب چی میگفت»؟ گفتم : «حرف اول وُ آخرش رو اون شب فهمیدم. تو اون بارون تند ، یاد ِ آدمایی افتادم که سقفی بالا سَرشون نداشتن یا اگرَم داشتن تو "حلبی-آباد" وُ بیغوله-ها بود. بهش گفتم "بیچاره کارتون-خوآبآ ، چه مُصیبتی دارن امشب" ...». مجال نداد که بقیه حرفمو بزنم وُ زود قیچی-ش کرد وُ گفت : «چشم-شون کور کارتون-خواب نمیشدن! با پدر مادرشون قهر نمیکردن وُ تو خونه-شون می-خوابیدن!!!» ... گفتم : «ولی خیلیآ-شون اینطوریآم نیستن ، یا بیکارَن ، یا خوونواده-ای اینجا ندارن ، یا معتاد وُ دَر بدَرن» ... با تندی وُ اعتراض گفت : «پس چرا مآ نیستیم»!!!؟ برای اینکه بحث رو کوتاه کنم ، گفتم : «اونایی که سقف درست حسابی-ای بالا سَرشون ندارن چی»؟ این دفه دیگه جوابش خیلی چیزآ رو برام روشن کرد وَ فهمیدم که این آقای رضایت ، قــَــسَــم خورده که هیچوقت بیدار نشه! پرسید : «پس چطور من وُ شما داریم! از تنبلی وُ بی-عاری ِ خودشونه»!؟ ... 

 

 

 نویسنده :  عـبـــد عـا صـی