بسم الله الرحمن الرحیم
خانواده-ی مَرد
ﻋﯿﺎﻟﻮﺍﺭ ِ فقیری چند
شبانه روز بود که قوت ِ لایموت در بساط
نداشتند وَ ﮔﺮﺳﻨﻪ بودند ... عاقبت با تشویق وُ
ترغیب ﻫﻤﺴﺮﺵ ، برای ماهیگیری به دریا رفت.
تا نزدیکیهای غروب ، چیزی به تورش نیفتاد ، تا اینکه بالاخره
ماهی ِ چاق وُ چله وُ بزرگی ، نصیبش شد.
خوشحال وُ خندان بطرف خانه-اش براه افتاد
که از قضای روزگار ، پادشاه آن دیار او را با صیدی که کرده بود دید وَ طمع
کرد وُ ماهی ِ مَرد بیچاره را ، یکی از بندگان ِ درگاهش با ضرب وُ شُتم از
او گرفت وَ بنده-ی خدا ، مرد فقیر ، دلشکسته وُ سَر-افکنده
راهی خانه-اش شد.
پادشاه با هزار غرور وُ نخوَت ، به سراغ ملکه-اش رفت تا مثلا
«شاهکار» وَ صید ِ دیدنی-اش را به سلطان-بانو
نشان دهد. وقتیکه با دستی دُم ِ ماهی را گرفته بود وُ با دستی
دیگر به تَن ِ ماهی میکشید وُ از مهارت وُ استادی خود تعریف میکرد ، خار
کوچک وُ تیزی از بالای دُم ِ ماهی بدستش رفت وَ داد وُ فریاد شاه ِ
خود-پسند به آسمان رفت وُ آن همه باد ِ خود-بینی وُ غرورش ، گویی که به
یکباره ، دود شد وُ به هوا پرید! ...
جان ِ کلام ، یک خار کوچک ِ ماهی بلای بزرگی شد به جان ِ پادشاهی که از شدت درد ، مثل مار بخود می-پیچید ، وَ مشکل ِ بزرگی هم شده بود برای اطباء وُ حکیمان ِ آستان ِ ملوکانه که از درمان ِ این درد عاجز شده بودند وَ دائم ناسزا وُ سَرزنش پادشاه را به جان می-خریدند ... عاقبت ، طبیب ارشد مقام ملوکانه جرأتی بخرج داد وُ به اطلاع رساند که اگر عفونت دست شاه ، همینطور پیشروی کند ، چند روز دیگر ناچارند که دست پادشاه را از بالای مُچ قطع کنند ، شاه از شدت عصبانیت ، جام شرابش را بطرف ِ طبیب ارشد پرتاب کرد وُ گفت : «اگر مجبور شوم ، با پای خودم به دکان ِ عطاران ِ هر کوی وُ بَرزنی ، برای مداوا میروم ، ولی دستم را به تیغ شما احمقها نمیدهم»! با گفتن این حرف ، به یکباره یاد مرد بیچاره ماهیگیر افتاد. با ذکر مشخصاتی از آن مَرد ، تمام نوکران وُ سربازانش را بسیج کرد تا هر چه زودتر او را پیدا کنند.
وقتیکه مرد فقیر را پیدا کردند وُ پیش شاه آوردند ، پادشاه از اوضاع زندگیش وَ اتفاق آنروز پرسید ، بالاخره از او سؤال کرد :
_ تو آنروز مرا چه نفرینی کردی؟ راستش را بگو ، تو در امان هستی ...
_ وقتیکه ماهی را با جبر وُ زور از من گرفتید ، چشم به آسمان انداختم وُ گفتم «خدایا ، او امروز برای من قدرت-نمایی کرد ، تو هم قدرت-ات را به او نشان بده» ...
_ اگر هزار برابر بهای آن ماهی را به تو بدهم ، مرا حلال میکنی؟
_ حالا که دیده-ای دست ِ خدا ، بالاترین دستهاست ، دیگر کینه-ای از شما ندارم ؛ خدا شما را ببخشد ...
نوشته : عـبـــد عـا صـی