«کسیکه از خدا شرم ندارد، ممکن-ست مرتکب هر جُرمی بشود» (امام حسن مجتبی"ع"). هر قدر کسی به خدا نزدیکتر باشد، بیشتر از خدا شرم کرده وَ آدمیت او از کمال بیشتری برخوردار میشود ...
************
مولانا مولوی :
گر در طلب لقمه نانی،
نانی /
گر در طلب گوهر کانی،
کانی /
این نکته رمز اگر بدانی،
دانی /
هر چیز که اندر پی آنی،
آنی ...
*************************
« امام خمینی» :
همه باید نظر خودشان را بدهند /
و هیچ کدام هم برایشان حتی جایز نیست که یک چیزی را بفهمند و نگویند. /
باید وقتی می فهمند، اظهار کنند. /
این موافق هر که باشد ، باشد ، مخالف هرکه هم باشد ، باشد. /
( صحیفه امام،ج13،ص102)
ادامه...
جهت مراجعه به مرجع
متن،
یا عنوان
اصلی،
به پیوند فوق اشاره کنید
آفتاب یزد- سارا علایی: چندی روزی بیشتر به بهار نمانده اما گویی دمای هوا زمستان و
بهار را فاکتور گرفته و به تابستان جهیده است. با این وجود اما نسیم ناچیز شمال شهر
صورت را نوازش میدهد. وارد آسایشگاه میشوم؛ جایی میان خانه صدای پیچیدن باد میان
دار و درختانش سکوت را برهم زده. گمان میبرم وقت خواب ظهر باشد که حیاط باصفای
آسایشگاه با وجود استخر بزرگ و پر از خالیاش اینچنین خلوت است و پرندهای در آن پر
نمیزند. قصد میکنم به سمت دفتر آسایشگاه بروم که آقا کریم با سبیلهای
داشمشتیاش روبه رویم سبز میشود. صندلی چرخدارش جای شک نمیگذارد که جانباز
است. هرچند ظاهرش بیش از جانباز شبیه آرتیست فیلمهای دهه پنجاهی است. سلام و
احوالپرسی گرمیمیکنم و پاسخ گرمتری میشنوم.
همیشه آسایشگاه اینقدر سوت و کوره؟
دم عیده همه بچهها رفتن پیش خانوادههاشون، یک هفته پیش میومدی غلغله بود.
شما چرا نرفتید؟
خونه من همینجاست کجا برم.
جانباز چند درصد هستید؟
70 درصد. 31 ساله!
در میان صحبتهایمان یکی، دونفراز پرسنل از کنارمان رد میشوند. آقا کریم حسابی با
هر دو خوش و بش میکند. حسابی سرزنده-ست و قبراق.
ماشالله چقدر روحیتون خوبه؟
خوب نباشه که بمیرم.31 ساله رو ویلچرم. امید هم نداشته باشم که واویلاست.
همین که ریکوردر (ضبط صوت) را روشن میکنم آقا کریم با لهجه غلیظ کردی میگوید: خبرنگاری؟
هنوز بعله کاملا از زبانم بیرون نیامده که ترش میکند و میگوید: من صحبت نمیکنم،
30 ساله صحبت نکردم پس توقع نداشته باش امروز صحبت کنم. کلی کلنجار میروم تا شاید
از خر شیطان پایین بیاید اما پاسخی میدهد که تنم به لرزه درمیآید: تا حالا کجا
بودی؟ تو این 30 سال چندبار اومدین اینجا پای دردل ما بشینین، گزارش تهیه کنین
و...! راست میگفت اگر در آستانه روز بزرگداشت شهدا (22 اسفند) نبودیم بعید بود به
ذهنم برسد آخر سالی سری به آسایشگاه جانبازان بزنم و پای درددل شهدای زنده بنشینم.
به یکباره خاموش میشوم و پاسخی ندارم که در قبال سوالهای تاملبرانگیزش بدهم.
سکوتم آرامش میکند و میگوید: حرف نمیزنم چون فایدهای نداره ...
اجازه میگیرم لااقل عکسی بیندازم. یکجا بند نمیشود حواسش به همه جا هست، تقلا
میکنم ژست بگیرد اما حواسش به پرسنلی است که روی درختی رفته تا آن را هرس کند.
به اتاق مدیریت میروم. آقای بابایی هم حرف آقا کریم را تکرار میکند: چرا حالا
اومدین؟ و من باز هم به یاد روز شهدا میافتم که باعث شد سر از جایی درآورم که یاد
و خاطره 8 سال جنگ ناجوانمردانه -بعد از گذشت بیش از 30 سال از اتمام آن- هنوز آنجا
زنده است.
تنها 5 جانباز در آسایشگاه حضور دارند. وارد ساختمان میشوم.
بیشتر از هر چیز شبیه
گالری نقاشی با موضوع دفاع مقدس است. تکتک دیوارها به عکس شهدا مزین شده. گوشهای
از سالن هم خاکریزی درست کردهاند و با نورهای سبز و قرمز چراغانی شده. فضای داخلی
آسایشگاه حس و حال دوران جنگ را به خوبی تداعی میکند.
جنگ بر سر رفتن روی مین!
به طرف تخت آقاحسین راهنمایی میشوم؛ آرام روی تخت دراز کشیده و به سقف خیره شده؛
به یاد فیلم کوتاه 8 دقیقه میافتم؛ فیلمیکه به گمان بسیاری مفهومیترین فیلم
کوتاه تاریخ دنیاست؛ نگاه ها همه روی پرده سینما بود، فیلم شروع شد، دقیقه اول
فیلم، دوربین فقط سقف یک اتاق را نمایش میداد، دو دقیقه بعد همچنان سقف اتاق،
دقیقه سوم، دقیقه چهارم، دقیقه پنجم، هشت دقیقه اول فیلم فقط سقف اتاق! صدای همه
درآمد، اغلب حاضران، سینما را ترک کردند، ناگهان دوربین پایین آمد و یک نفر را که
روی تخت خوابیده بود نشان داد و این جمله را زیرنویس کرد: این تنها هشت دقیقه از
زندگی این جانباز قطع نخاعی بود و شما طاقت نداشتید ....
حالا یکی از همین افراد مقابلم قرار دارد. دست و پایم را گم میکنم و نمیدانم
صحبتم را چگونه آغاز کنم. پاهایش آنقدر نحیف و تکیده شده که هیچ سنخیتی با
بالاتنهاش ندارد جانباز 70 درصد است و موجی. درون اتاق جز 7-8 تخت خالی و یک
پرستار کسی نیست. گوشه اتاق بالای تختی عکس شهیدی گذاشته شده. آقا حسین که مرا خیره
به آن عکس میبیند، میگوید: یک زمانی روی همین تخت میخوابید. چندسال پیش که شهید
شد جانبازی که به جاش اومد عکسشو گذاشت بالای سرش تا جاش واسمون خالی نباشه ...
برخلاف آقا کریم، آقا حسین به گرمی پذیرایم میشود: متولد 43 هستم و سال 64 مجروح
شدم، قطع نخاع،عملیات والفجر8 فاو.
در لابهلای صحبتهایش ذهنم روی سنش در زمان مجروح شدن قفل میکند: جوان 24 ساله!
دنباله صحبتهایش را پی میگیرم: خانوادهام ورامینن و روزهایی که حالم بد میشه
میام آسایشگاه. اینجا حالم خوب میشه چون همه مثل خودم هستن.
وقتی میپرسم فرزندی دارد میگوید یک دختر اما بعد از چند دقیقه کاشف به عمل میآید
دخترش فرزند شهید است. باز هم
ذهنم پرت میشود به همسرش که بعد از شهادت شوهر اولش
حال با یک جانباز 70 درصد همپیمان شده است! اینجاست که معنا و مفهوم فداکاری برایم
رنگ میگیرد، خصوصا وقتی شیرینی رضایت حسین آقا از همسر و دخترش را در برق چشمانش
میبینم.
از حسینآقا میخواهم درباره مشکلاتش بگوید، درباره اهمالها و کاستیها، درباره
فراموشیها و چشمپوشیها ... اما میگوید: چه فایده! من هرچی بگم شما نمیتونید چاپ
کنید. درددل ما جانبازا خیلی تلخه، خیلی دل میخواد مسئولان حرفهای ما رو بخونن و
به روی خودشون نیارن. ده صفحه هم براتون درددل کنم باز نه چاپ میشه و اگرم چاپ شده
اتفاقی نمیافته.
میپرسم پشیمان نیست از اینکه شبانه روز را باید درازکش سپری کند
و درد همیشگی همسایهاش باشد: نه اصلا چرا باید پشیمون باشم وقتی که به خاطر میهنم
رفتم جبهه. از طرف دیگه کسی من رو مجبور نکرد برم جبهه خودم خواستم. فقط یک وقتا دلم
میگیره از غفلتها و بی توجهیها ...
ادامه حرفش را میخورد شاید چون میداند هیچگاه قرار نیست چاپ شود.
میپرسم: وقتی دولت عوض میشود یا مجلس، تغییری هم در وضعیت شما پیش میآید: خنده
تلخی میکند و میگوید: اصولگرا یا اعتدال یا اصلاحطلب هیچ فرقی نمیکنه فقط هربار
جیب یک عده پر پول میشه...
دل آقا حسین هم پر است از شعارهای رنگارنگ کاندیداهای مختلف و مینالد از اختلاس و
گرانی و... حتی شاید پرتر از دل من و بسیاری دیگر: درسته که فیلم و سریال درباره
جنگ زیاد ساخته شده یا رسانهها هر از گاهی حرفی از هشت سال دفاع مقدس میزنن اما
مگه همه این فیلمها برای مردم عادی ساخته میشه ... اتفاقا مخاطب خیلی از این
فیلمها مسئولان هستن. باید به نسلهای بعد از جنگ که این دوران رو ندیدن واقعیت
جنگ نشون داده بشه ... مسئولان هم باید واقعا به شعار «راه شهدا ادامه دارد» عمل
کنند نه اینکه شعار بدهند.
درباره مهمترین مشکلات جانبازان هم که میپرسم، میگوید جانباز و غیرجانباز نداره
دولت باید به همه اقشار ضعیف کمک کنه ... ما جانبازان و معلولان اما بیشتر به توجه
نیاز داریم. از هزینههای درمان گرفته تا رفت و آمد.
خیلی از جانبازان حتی بیمه تکمیلی هم ندارن درحالی که این وظیفه سازمانهای مربوطه
است که دنبال مشکلات جانبازان باشه وگرنه یکی مثل من که قطع نخاعیه چه جوری از این
اداره بره اون اداره،
میریم بیمارستان میگن فلان سازمان یا ارگان پول بیمهتون رو نریخته ما نمیتونیم
پذیرشتون کنیم و... سر درددلش که باز میشود صدایش هم غمگین میشود: کاش ما هم شهید
میشدیم؛ نه اینکه از شرایط جسمیمون خسته شده باشیم اصلا اما چیزهایی که امروز تو
جامعه میبینیم واسمون درد داره. چی بود و چی شد ...
بچههای جنگ سر رفتن روی مین و
خنثی کردنشون تو عملیات دعوا داشتن! همه میخواستن فداکاری کنن اما امروز خون همون
جوونا پایمال شده و از یاد رفتن!
میخواهم به مناسبت روز شهدا پیامیبدهد و او هم پیام همیشگی «نگذاریم خون شهدا
پایمال شود» را بازگو میکند. اما پیامش برای مسئولان رنگ و بوی جانبازی ندارد:
اصلا جانبازان هیچی، دولت به مردم راست بگه،
دم عیده چرا باید کارگران بیکار بشن؟! چرا باید خیلی از خانوادهها توانایی خرید
جوراب برای بچههاشون رو نداشته باشن در حالی که عدهای خرید عیدش رو از انگلیس
میکنه؟! چرا هیچ مسئولی هوای مردم را ندارد؟! ...
ریکوردر را که خاموش میکنم حال نوبت اوست که از من سوال بپرسد؛ از اینکه چند سال
دارم و چقدر از کار و بارم راضی هستم، متاهلم یا مجرد، اصلیتم کجایی است و ... در
حالی که مشغول عکس گرفتن از او میشوم دل به نصایح پدرانهاش میسپارم؛ از گذشت
میگوید و فداکاری و چقدر این بار نصیحتهایش برای من جوان طعم «هر آنچه از دل
برآید بر دل نشیند» میدهد ... حالا نوبت آقا علیاصغر است که میهمانش باشم. باز هم
30 سال و باز هم 70درصد و باز هم قطع نخاع ... او جزو خوشبختهای آسایشگاه است چون
اتاق تکنفره دارد. به گرمیپذیرایم میشود اما او هم چندان میانه خوبی با ریکوردر
و گزارش و روزنامه و عکس و ... ندارد. میگوید از مشکلات گفتن چه فایده! اصراری به
گفتگو نمیکنم.
اما نیمساعتی را در اتاقش میمانم و از هر دری صحبت میکنیم؛ از رانتخواری و
تبدیل شدن آن به فرهنگ تا حال و روز رسانه ها و شاهکار مردم در انتخابات هفتم
اسفند.
درددل بسیار دارد اما مثل آقا کریم و آقا حسین امیدوار است و با روحیه. صدای اذان که در محوطه میپیچد سخنش را نیمهتمام میگذارد.
به جانبازیام افتخار میکنم.
در حیاط آسایشگاه زیر نور تند و تیز آفتاب ظهر آخرین روزهای زمستان، آقا محمدرضا که
روی صندلی چرخدارش آفتاب گرفته جزو همان تهمانده جانبازهایی است که هنوز عزم رفتن
برای تعطیلات عید را نکرده. رو به رویش مینشینم و سوالاتم را تکرار میکنم: ارتشی
بودم و سال 64 مجروح شدم؛ 70درصد جانباز قطع نخاعی ... 15 ماه در بیمارستان اهواز
بستری بودم و بعد از بهبودی به آسایشگاه بقیهالله منتقل شدم و با 15 جانباز ارتشی
دیگر 27 سال آنجا روزگار گذراندیم تا اینکه بنیاد تصمیم به تخریب آنجا گرفت و من هم
حدود یک سال است به اینجا منتقل شدهام.
بیآنکه از مشکلاتش بپرسم خود سر حرف را باز میکند: بعد از 30 سال جانبازی یک خانه
60 متری دارم که فاقد امکانات است از این رو ناچارم بیشتر در آسایشگاه بمانم؛ آن هم
در یک اتاق کوچک با 4 تخت و 4 هماتاقی که طبیعتا با هم اختلاف سلیقه و دیدگاه
داریم. با این وجود اما اصلا از تصمیمیکه 30 سال پیش گرفت و به موجب آن امروز
زمینگیر شده، پشیمان نیست: من به جانبازیام افتخار میکنم. این بدن امانت خداوند
نزد ماست چه بهتر که 70درصدش را در راه خداوند، میهن و کشورم هزینه کردم.
او هم مینالد از تبعیضها و زخم زبانها: بارها شده به خاطر مشکلاتم به سازمان یا
ارگانی مراجعه میکنم و برخی افراد در جوابم میگویند میخواستی به جبهه نری! با
این حرفا گاهی دلم میشکنه...
شما در جواب آنها چه میگویید؟
میخندد و میگوید: میگم اگر ما نمیرفتیم به جای اینکه الان پدرت شما رو پیمان صدا
کنه جاسم صدا میکرد!
آقا محمدرضا پیامش برای روز شهدا را هم اینگونه بیان میکند: لحظهای فکر کنیم برای
چی انقلاب کردیم، برای چی اینهمه جوان شهید دادیم؟ برای این دادیم که برخی مسئولان
بروند دنبال خوشگذرانی و کارهای سیاسی! پس تلاش برای سازندگی و آبادانی مملکت چه
میشود؟ شهدا هم جوانی و زندگی و خانواده خود را دوست داشتند، میتوانستند در زمان
جنگ بیتفاوت باشند یا از کشور بروند و امروز بازگردند و طلبکار هم باشند. پس اگر
امروز خون پاک شهدا نبود مطمئن باشید وضع ما از عراق و سوریه و ... بدتر بود!
درباره انتظاراتش میپرسم، درباره چیزهایی که باید امروز میبود اما از جانبازان
دریغ شده است:
ما انتظاری جدای از مردم نداریم، حرف ما حرف ملت است؛ گرانی، تورم، بیکاری و
...
از سازمانهای مربوطه چندان رضایت ندارد و میگوید: البته 31 سال اینگونه گذشته و
چندصباحی بیشتر باقی نمانده که آن هم میگذرد. هرچه میگذرد جانبازان بیشتر به ورطه
فراموشی میافتند. اما گاهی برخی مسائل دل ما را میشکند. اوایل آذر امسال سازمان
مربوطه-ای با من تماس گرفتند و گفتند میخواهیم حقوق شما را 500هزار تومان افزایش
دهیم تشریف بیاورید سازمان و نامهای را امضا کنید. من هم از همه جا بیخبر رفتم و
بنا به اعتمادی که به آن سازمان داشتم نامه را امضا کردم و یکسری مدارک هم ارائه
کردم و یک هفتهای بابت آن مدارک از این سازمان به آن سازمان رفتم. آخر آذرماه به
جای اینکه 500هزارتومان به حقوقم اضافه شود حقوقی که از ارتش میگرفتم هم قطع شد،
بیمهام قطع شد و ... ماه بعد هم 120 هزار تومان از حقوق جانبازیام قطع شد!!!
پیگیری هم که کردم تنها جواب سربالا گرفتم و در نهایت فهمیدم نامهای که امضا کردم
برای افزایش حقوق نبوده برای قطع آن بوده!!!
آقا محمدرضا در ادامه از خاطرات روزهای جنگش میگوید؛ از تلخترین روزهایی که
همرزمانش جلو چشمانش گلوله میخوردند: آن زمان منیتی وجود نداشت و همه یکی بودیم.
یادم میآد صبح بود و دوست صمیمیام که تازه داماد بود و بعد از سالها به دختر
مورد علاقهاش رسیده بود،داشت نگهبانی میداد، یکدفعه از جلو سنگر صدایی میآید و
او هم که بلند میشود ببیند چه خبر است با غناسه دهانش را نشانه میروند ...
از شیرینیها هم میگوید؛ از عملیاتهایی که در آن پیروز میشدند یا کمترین تلفات
را داشت اما تاکید میکند بیشتر تلخ بود تلخ ...
حاضرم 30 درصد باقیمانده تنم را
به کشورم هدیه کنم.
در میان گفتگو آقا کریم را دوباره میبینم، میپرسد با فیروز هم صحبت کردی وقتی
میگویم نه با تلفن هماهنگ میکند که به دیدنش بروم. آقا فیروز هم تیپ آرتیستیک
دارد؛ سبیلهای داش مشدی و سینه کفتری. روی تخت دراز کشیده و به احترام من
نیمخیز میشود هرچه اصرار میکنم راحت باشد مرام مردانهاش اجازه نمیدهد. طرز
صحبتکردنش لوطیوار است و با تیپش همخوانی دارد. او هم در 70درصد بودن با آقا کریم
و آقا علیاصغر و آقا حسین و ... مشترک است. 33 سال است ویلچرنشین شده آن هم در سن
15 سالگی!!! آقا فیروز هم پشیمان نیست و
میگوید هر مملکتی مشکلاتی دارد. کشوری که
8 سال با دشمن بجنگد بالاخره تلفات دارد. ما به وظیفه خود عمل کردیم. امروز هم
حاضرم 30 درصد باقیمانده تنم را به کشورم هدیه کنم.
آقا فیروز هم از مشکلات میگوید اما تاکید میکند امنیتی که ایران دارد مسئله
کماهمیتی نیست و با کلمات داشمشتیاش میگوید: جوونای ایران هشت سال جنگیدن تا
امروز کسی چپ به ایرانمون نگاه نکنه همین واسه منِ جانباز کافیه ...
از سبک ظاهریاش میپرسم که شبیه لوطیهاست: من این تیپ رو دوست دارم، جنگم که ریش
و سبیل نمیشناسه. مهم علاقه است به ایران و انقلاب اسلامی ...
برخلاف ظاهرش اما دل مهربانی دارد، لابهلای حرفهایش با بغض میگوید: تو آسایشگاه
با وجود اختلاف سلیقه اما بچه ها خیلی گذشت دارن. وقتی برادر من درد داره به مولا
قلب من درد میکنه ... جانبازا خیلی مشکل دارن. شما تصور
کن 24 ساعت روی تخت دراز بکشی خیلی سخته حالا ما رو تصور کن که
30 ساله تو این شرایط هستیم و خیلیا پول ندارن حتی تشک مواج بخرن تا زخم بستر
نگیرن ...
شهرداری شهری ساخته که ما جانبازها و معلولها هیچ جایی توش نداریم! به ما
برمیخوره وقتی مردم بهمون ترحم میکنن ...
آقا فیروز هم پیامش به مناسبت روز شهدا را اینگونه بیان میکند: فیلم از جنگ خیلی
پخش شده اما باور کنید همه این فیلمها تنها گوشهای از سختی جنگ و شرایط اون زمان
رو نشون میدن ... از جوونا میخوام خانوادههایی رو که شهید دادن فراموش نکنن، از
مسئولان میخوام گاهی سری به ما بزنن. من مطمئنم جوونای الان چیزی کم از جوونای جنگ
ندارن. هرچند شاید تیپ و ظاهرشون خیلی فرق کنه. ایرانی هرجا که باشه با هر سطح و
طبقهای باغیرته ...
حیاط آسایشگاه همچنان خلوت است و صدای باد همچنان لا بهلای دار و درختها سکوت را
برهم زده ... چشمم به تنها بنر حیاط میافتد که رویش درخت کاجی حک شده و پرنده
سفیدرنگی بر فرازش ایستاده، حرکت باد روی بنر بالهای پرنده را به حرکت درمیآورد و
به یادم میاندازد روز شهید را که در لابهلای مناسبتهای مختلف مهجور مانده ...