اگر باران به دلها نبارد ...

راجع به زندگی وَ مسائل مختلف آن ...

اگر باران به دلها نبارد ...

راجع به زندگی وَ مسائل مختلف آن ...

اسـرار ِ عَـطـش ...

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

http://s7.picofile.com/file/8245965718/ABLFAZL_ATASH_FOR8T_1.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8245966950/ABALFAZL_ALAMD8RE_AASHURAA_1.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8246028850/EM8M_HOSAIN_AASHURAA_ASR_1.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8246029200/AASHURAA_ASR_SHOHADAA_1.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8246029542/AASHURAA_HOSAIN_SAJ_J8D_ABABLFAZL_1.jpg

 

 

 

  اسـرار ِ عَـطـش ... 

 سر خوشم آن شهریار مهوشان / کی به مقتل پا نهد دامن کشان
 عاشقان خویش بیند سرخ‌رو / خون روان از جسمشان مانند جو
 غرق خون افتاده بر بالای خاک / سوده بر خاک مذلت روی پاک
 جان به کف برگرفته از بهر نیاز / چشمشان بر اشتیاق دوست باز
 س شراب عشقشان در جام ریخت / هر یکی را در خور اندر کام ریخت
 باده‌شان اندر رگ و پی جا گرفت / عشقشان در جان و دل ماوا گرفت
 جلوه معشوق شورانگیز شد / خنجر عاشق‌کشی خونریز شد
 ای اسیران قضا در این سفر / غیر تسلیم رضا، این المفر
 همره ما را هوای خانه نیست / هر که جَست از سوختن پروانه نیست
 نیست در این راه غیر از تیر و تیغ / گو میا هر کس ز جان دارد دریغ
 جای پا باید به سر بشتافتن / نیست شرط راه رو بر تافتن
 هر که بیرونی بد از مجلس گریخت / رشته الغتاز همراهان گسیخت
 دور گشت از شـِـکـَرسـتـانـش مگس / از گلستان مرادش خار و خَس
 خلوت از اغیار شد پرداخته / وز رقیبان خانه خالی ساخته
 جمله‌شان کرد از شراب عشق مست / یادشان آورد آن عهد الست
 گفت شا باش این دل آزادتان / باده خور دستید بادا بادتان
 سـِری اندر گوش هر یک باز گفت / باز گفت، این راز را باید نهفت
 با مخالف ساز دیگرگون زنید / با منافق نعل را وارون زنید
 خود ببینید از یَسار وُ از یَمین / زانکه دزدانند ما را در کمین
 بی‌خبر زین ره نگردد تا خبر / ای رفیقان پا نهید آهسته‌تر
 پای ما را نی اثر باید نه جای / هر که نقش پای دارد گو میای
 کس مبادا ره بدین مستی برد / پی بدین مطلب به تر دستی برد
 بر کف نامحرم افتد راز ما / بشنود گوش خران آواز ما
 راز عارف در لب عام اوفتد / طشت اهل معنی از بام اوفتد
عارفان را قصه با عامی ‌کشد / کار اهل دل به بدنامی ‌کشد
زان نمی‌آرم برآوردن خروش / ترسم او را آن خروش آید به گوش
 باورش آید که ما را تاب نیست / تاب کتان در بر مهتاب نیست
 رحمت آرد بر دل افکار ما / بخشد او بر ناله‌های زار ما
اندک اندک دست بردارد ز جور / ناقص آید بر من این فرخنده دور
 سرخوشم کان شهریار مهوشان / کی به مقتل پا نهد دامن کشان
 عاشقان خویش بیند سرخ رو / خون روان از جسمشان مانند جو
 سنگ بردارید ای فرزانگان / ای هجوم آرنده بر دیوانگان
 از چه در دیوانتان آهنگ نیست / او مهیا شد شما را سنگ نیست
عقل را با عشق تاب جنگ گو / اندر اینجا سنگ باید سنگ کو
 باز علم افراشت از مستی علم / شد سپهدار علم جف القلم؟!
 آب کم جو تشنگی آور به دست / تا بجوشد آبت از بالا و پست
 این عطش رمز است و عاشق واقف است / سر حق است این و عشقش کاشف است

 «عمانی سامانی»

 


 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.