«کسیکه از خدا شرم ندارد، ممکن-ست مرتکب هر جُرمی بشود» (امام حسن مجتبی"ع"). هر قدر کسی به خدا نزدیکتر باشد، بیشتر از خدا شرم کرده وَ آدمیت او از کمال بیشتری برخوردار میشود ...
************
مولانا مولوی :
گر در طلب لقمه نانی،
نانی /
گر در طلب گوهر کانی،
کانی /
این نکته رمز اگر بدانی،
دانی /
هر چیز که اندر پی آنی،
آنی ...
*************************
« امام خمینی» :
همه باید نظر خودشان را بدهند /
و هیچ کدام هم برایشان حتی جایز نیست که یک چیزی را بفهمند و نگویند. /
باید وقتی می فهمند، اظهار کنند. /
این موافق هر که باشد ، باشد ، مخالف هرکه هم باشد ، باشد. /
( صحیفه امام،ج13،ص102)
ادامه...
جهت مراجعه به مرجع
متن،
یا عنوان
اصلی،
به پیوند فوق اشاره کنید
وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود،شنید که پدر و مادرش درباره ی برادر کوچکترش
صحبت می کنند. فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر
به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه-ی جراحی پر خرج برادر را
بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با نارحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را
شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط ۵ دلار.
بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر، به داروخانه رفت. جلوی
پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند، ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود
که متوجه ی بچه ای هشت ساله شود.
دخترک پاهایش را به هم می زد و سرفه می کرد، ولی داروساز توجهی نمی کرد. بالاخره
حوصله-ی سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه ی پیشخوان ریخت.
داروساز جا خورد،رو به دخترک کرد و گفت:چه می خواهی؟
دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریض است،می خواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسید:ببخشید؟!
دخترک توضیح داد: برادر کوچک من،داخل سرش چیزی رفته و بابایم می گوید که فقط معجزه
می تواند او را نجات دهد،من هم می خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متأسفم دختر جان،ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا،او خیلی مریض است،بابایم پول ندارد
تا معجزه بخرد، این هم تمام پول من است، من کجا می توانم معجزه بخرم؟
مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت،از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟
دخترک پولها را از کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت: آه چه
جالب، فکر می کنم این پول برای خرید معجزه ی برادرت کافی باشد! بعد به آرامی دست او
را گرفت و گفت:من می خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می-کنم معجزه ی برادرت پیش
من باشد.
آن مرد، دکتر آرمسترانگ ، فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.
فردای آن روز،عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.
پس از جراحی، پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات پسرم یک معجزه-ی واقعی
بود، می-خواهم بدانم بابت هزینه-ی عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
دکتر لبخندی زد و گفت:فقط ۵ دلار!