بسم الله الرحمن الرحیم
مرد مقابل گل فروشی
ایستاد ... میخواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش
پست شود. به گاه خروج از گل فروشی، دختری را دید که در کنار در نشسته است وَ گریه
میکند، به دختر نزدیک شد : چرا گریه میکنی؟ دختر گفت: میخواستم برای مادرم یک
شاخه گل بگیرم ... گل گرون شده ... نمی تونم بخرم ... مرد لبخندی زد : با من بیا یک
دسته گل خیلی قشنگ میخرم به مادرت بدهی ... دختر هراسان گفت : من گدا نیستم ...
جواب شنید : معلومه که نیستی ! گدایی را نمی شناسم که به مادرش گل هدیه بدهد ...
بیا!
وقتی از گل فروشی خارج میشدند دختر دسته گل را به سینه می فشرد وَ لبخند
می زد ... مردگفت: میخواهی با ماشین برسانمت؟ دختر گفت: ممنون ... قبرش تو همین
قبرستون پشت میدونه ...
مرد ایستاد ... برای چند لحظه به دختر که به سمت دیگر
میدان می دوید چشم دوخت ... به گل فروشی برگشت٬ دسته گل سفارش داده-اش را پس گرفت و
۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد ... مادرش از دیدن پسر بیشتر خوشحال شد تا دسته گل ... اما
گفت : زیباترین دسته گلیه که تو عمرم هدیه گرفتم! ...
«شکسپیر میگوید: به جای
تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم میآوری، شاخه ای از آن را همین امروز
بیاور» ...
تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی