بسم الله الرحمن الرحیم
جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید
یکی بود یکی نبود، دختر کوچولویی بود که تقریبا همه جور عروسکی داشت. یکروز که مادر بزرگ مهربونش اومده بود خونه-شون، بهش گفت:
_ مامان جون دوست دارین عروسکهامو ببینین؟
_ بعله عزیز دلم، چی بهتر از این ...
دست مادر بزرگش رو گرفت وَ بُردش تو اتاق خودش. مامان جونش پرسید:
_ کدومشونو بیشتر دوست داری؟
_ اینو که مریض وُ تنهاست! ...
مادر بزرگ دید که نوه-اش به عروسکی اشاره میکنه که اوضاع ظاهریش اصلا جاذبه-ای نداشت وَ یک دستش هم افتاده بود. «مامان جون» دخترک پرسید:
_ حالا من فکر میکردم که اونی که از همه خوشگلتره بیشتر دوست داری!؟
_ آخه مامان جون، این جور دیگه-س، انگار از همه پیرتر شده، حیوونکی یک دست هم نداره! ... کسی هم باهاش زیاد بازی نمیکنه.
_ خب، اینا که گفتی درست، ولی اون خوشگلتره، ملوس-تره، حسودیش نمیشه؟
_ مآمآن جووون! ... اگه با این بازی نکنم، حرف نزنم، دلش میشکنه، گناه داره! ...
بازنویسی کامل : عـبـــد عـا صـی
برچسب ها: معصومیت کودکانه، دل رحمی،