اگر باران به دلها نبارد ...

راجع به زندگی وَ مسائل مختلف آن ...

اگر باران به دلها نبارد ...

راجع به زندگی وَ مسائل مختلف آن ...

ما نجار زندگی خود هستیم

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  


 
    ما نجار زندگی خود هستیم    


  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید 
 

http://s8.picofile.com/file/8304191526/NAJ_J8R_1.jpg

 

http://s9.picofile.com/file/8304191650/NAJ_J8R_2.jpg

 

http://s9.picofile.com/file/8304191834/NAJ_J8R_4.jpg

 

http://s8.picofile.com/file/8304192084/NAJ_J8R_3.jpg

 

     روزی روزگاری یک پیرمرد نجاری بود ماهر وُ عاقل ... سالها بود که کارش سَرکارگری وُ مدیریت بقیه کارگرآ توُ اون کارگاه ِ بزرگ بود. از قضای روزگار توُ اون شهری که کاروُ زندگیش صَرف میشد ، یک زلزله-ی بدی اومد وُ خیلی از خونه-ها خراب شدن وُ عده-ای هم زیر آوار برحمت خدا رفتن ؛ همه-ِی خوُنواده-ی اون هم که با هم زندگی میکردن، توُ این زلزله کشته شدن ، بجز خودش که موقع زلزله توُ کارگاه مشغول کار بود وُ جوُن ِ سالم به دَر بُرد.       

 بعد از زلزله، دیگه پیر مرد نجار هیچ انگیزه-ای واسه کار نداشت، بقول قدیمیآ «کاملا از دل وُ دِماغ افتاده بود» ... طولی نکشید که اعلام از کار-افتادگی کرد. صاحب کارگاه هر کاری کرد نتوُنست منصرفش کنه ، بالاخره بهش گفت: «اقلان، واسه یادگاری هم که شده ساخت یک خونه رو قبول کن»، اون هم با اکراه وُ بی-میلی، ناچار قبول کرد.

  نجار پیر که دیگه حس وُ حال کار کردن رو نداشت، خیلی زود سَر وُ تَه کار رو بهم آورد وُ خونه رو ساخت وُ تحویل داد تا از شَرش راحت بشه ؛ ولی به کسی نگفت که همه-ی ناراحتیش از اینه که «اگه خونه-ی خودش رو بهتر وُ محکمتر ساخته بود، تموم خونوادش زیر آوار زلزله کشته نمیشدن، فوقش دچار جراحت وُ شکستگی میشدن» ...

 وقتیکه آخرین خونه رو تحویل صاحب کارگاه داد، اربابش کلید خونه رو بهش پس داد وُ گفت: «این خونه هدیه-ی من به توست، بخاطر یک عُمر کار وُ تلاش برای من وَ مردم»! ...  نجار پیر که حسابی جاخورده بود، لام تا کام حرفی نزد وُ به دور دستها خیره شد ؛ به خورشید گلگونی که به سرعت داشت غروب میکرد ...
 

  بازنویسی کامل : عـبـــد عـا صـی 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.