بسم الله الرحمن الرحیم
آخـــریـــن نـــگاه وَ آخـــرین لـحـظـــه ...
مردی به حالی زار وُ نزار افتاده بود ، انگار که «روز آخر»-ش سَر رسیده بود. هیچکس نتونسته بود درد بی-درمونش رو دوا کنه. ثانیه-های آخر یکی پیدا شد که از همه لحاظ شکل خودش بود، بقول قدیمیآ انگار که «همزادش» رو میدید! ... نآی حرف زدن که نداشت، ولی تو دلش گفت: « تو از کجا پیدات شده، توی اون کیسه-ای که رو کولت انداختی چیه»؟ طرف جوابی داد که فقط مرد از پا افتاده می-شنید! ... گفتش: «من، خود ِ تو هستم، چطور نشناختی، عزرائیل»! ... با ترس وُ لرز پرسید: «یعنی روز آخره؟ نگفتی که تو کیسه-ت چیه»؟ جواب داد: «بگو لحظه-ی آخره. کیسه-ی به این بزرگی هم مال توست». پرسید:
_ آخه پولها وُ مال وُ اموالم که این تو جا نمیشه!؟
_ دار وُ ندارت دیگه مال تو نیس! مال دنیاست، میذاری اینجا وُ همراه من میآی ...
_ دست خالی؟! ...
_ این که انصاف نیس! ... یک عُمر جون کندم وُ ثروتی به هم زدم. اون همه زحمت زن وُ بچه-هام، اهل وُ عیآلم رو کشیدم. رفقآم، خاطرات خوش وُ ناخوشم، اینآ چی میشن؟! ...
_ همش مال ِ دنیاست ؛ مال دنیا تو دنیا می-مونه، بیخودی جَر وُ بحث نکن!
_ پس اقلا بگو تو این کیسه چیه.
_ همش دار وُ ندار توست! ...
_ تو که گفتی دار وُ ندارم مال دنیاست!؟
_ درست شنیدی، اینآ توشه-ی سفر آخرت توست؛ هر کاری کردی، اینجا تلبار شده.
_ پس اقلا بذار یک نگاهی تو کیسه بندازم.
_ بآشه. الان وقت رفتنه، بیا ببین.
توُی ِ کیسه رو بهش نشون داد ؛ دید که عین ِ فیلم ِ عمل خودشه! طاقتش طاق شد وُ دیگه نتونست بیشتر تماشا کنه؛ صدای جیغی تو گلوش خفه شد وُ دیگه نَفَس-ش بالا نیومد ...
نوشته : عـبـــد عـا صـی