جهت منبع مطلب یا عنوان اصلی به پیوند بالا اشاره کنید
روزی شاه عباس از شیخ بهایی پرسید:
_ فکر میکنی تربیت در زندگی مهمتره یا اصالت؟
_ تا نظر همایونی چی باشه!
_ ما فکر میکنیم که تربیت بالاتر از اصالته ...
این بحث همینطور بالا گرفت تا اینکه بالاخره شاه تیر آخر رو بخیال خودش زد :
_ باشه ، فردا شب بحضور ما شرفیاب شوید تا این قضیه رو ثابت کنیم.
شیخ بهائی ، دانشمند بی-همتای زمانه هم ناچار قبول کرد وُ فردا، اول شب، به خدمت شاه رفت. وقتیکه بحضور رسید، متوجه شد که برخلاف همیشه، بارگاه شاه تاریکه وُ دریغ از یک چراغ؟! ... شاه که تازه داشت وارد میشد، گفت:
_ شیخ، تعجب نکنید، الساعه علت این تاریکی رو میفهمین.
بعد از جلوس بر تخت حکومتی، با دو دست کف کوتاهی زد وَ فورا چند تا گربه شمع بدست وارد شدند وُ شمعها به غلامهای شاه دادند! ... مقام همایونی که فکر میکرد کارت برنده-شو رو کرده، قهقهه-ای زد وُ گفت:
_ خب ، جناب شیخ! حالا قانع شدین که تربیت بالاتر از اصالته؟ ...
_ بله، ولی مشروط به اینکه فردا شب هم گربه-ها همین کار رو تکرار کنن.
شاه که از حرف شیخ سخت تعجب کرده بود گفت:
_این چه حرفیه، فردا شب هم مثل امشب! ... تربیت شدن! یاد گرفتن ...
ولی شیخ دست بردار نبود که نبود تا جایی که شاه عباس را مجبور کرد تا این کار را فردا تکرار کند.
فردا شب شیخ بهایی به حضور شاه رفت. صحنه-ی شب قبل دوباره تکرار شد ، با این تفاوت که به محض آمدن گربه-ها، شیخ موشهایی رو که در جورابی ریخته بود از جیبش درآورد وُ روی زمین رها کرد! گربه-ها هم تا متوجه موشها شدن، شمعی که تو دست داشتن انداختن زمین وُ دنبال موشها کردن! ... این بار شیخ دستی بر پشت شاه زد وُ گفت: شهریارآ!!! فراموش نکنین که اصالت گربه، شکار موشه نه تربیتی که مقام همایونی صحبتش رو میکردن ... تربیت خوبه، ولی اصالت مهمتره.
تلخیص وََ بازنویسی : عبد عا صی