بسم الله الرحمن الرحیم
حیدر بیک رو به مَشد حسین آقا کرد وُ گفت : «ببین عمو جان ، اگه تو ببینی که من حرفای خوب وُ معقول زیاد میزنم ، ولی خودم بهشون عمل نمیکنم ، با خودت چی فکر میکنی؟ نمیگی این بابا هم کلاه-ش پَس ِ معرکه-ست؟ به راستی وُ صداقت من شک نمیکنی»؟ ... طرف هم فورا جواب داد : «دور از جون! این وصله-ها به شما نمی-چسبه»! ... حیدر بیک هم بی-تعارف بهش گفت : «مَرد حسابی! اولا جواب حرف منو بده ، بعدشَم بیخودی هندونه زیر بغل من نذار»! ... مَشد حسین آقا که جا خورده بود سَرشو انداخت پایین وُ گفت: «کربلایی حیدر بیک ، راستش ، درست نفهمیدم منظور شما چیه»! حیدر بیک با خونسردی گفت : «عمو جان! مَخلص کلام من اینه که اگه من یا هر کس دیگه-ای هَمَش دَم از خدا وُ پیغمبر بزنه ، نباید خودشم سعی کنه رنگ وُ بویی از اونا داشته باشه؟ نباید رفتارش شباهتی به خدا وُ رسول داشته باشه»؟ طرف فکری کرد وُ گفت : «راستش فرمایش شما عین ِ همون حرفیه که همیشه میزنین "خداوند عالم ، بیخودی برای ما کتاب وُ رسول وُ چارده معصوم رو نفرستاده ، اینآ اومدن تا بَشر آدم بشه"». حیدر بیک گفت : «پدر بیآمرز! پس اصل مطلب رو میدونی ، فقط ...». مَشد حسین آقا خجالت-زده گفت : «هَمَش از غفلت ِ ماست ...».
نوشته : عـبـــد عـا صـی