«کسیکه از خدا شرم ندارد، ممکن-ست مرتکب هر جُرمی بشود» (امام حسن مجتبی"ع"). هر قدر کسی به خدا نزدیکتر باشد، بیشتر از خدا شرم کرده وَ آدمیت او از کمال بیشتری برخوردار میشود ...
************
مولانا مولوی :
گر در طلب لقمه نانی،
نانی /
گر در طلب گوهر کانی،
کانی /
این نکته رمز اگر بدانی،
دانی /
هر چیز که اندر پی آنی،
آنی ...
*************************
« امام خمینی» :
همه باید نظر خودشان را بدهند /
و هیچ کدام هم برایشان حتی جایز نیست که یک چیزی را بفهمند و نگویند. /
باید وقتی می فهمند، اظهار کنند. /
این موافق هر که باشد ، باشد ، مخالف هرکه هم باشد ، باشد. /
( صحیفه امام،ج13،ص102)
ادامه...
جهت مراجعه به مرجع
متن،
یا عنوان
اصلی،
به پیوند فوق اشاره کنید
گاهی برای ازدواج باید
کمی ورزش کنید تا بتوانید با یک دور خیز مناسب از روی موانع احتمالی سر راه بپرید!
من توانستم این کار را بکنم. شاید شما هم بتوانید. زمانی که پشت لبم سبز شد و به
اصلاح برای خودم مردی شدم، بعد از برگشتن از سربازی بود که زمزمههای خانواده
برای انتخاب همسر شروع شد. خیلی اهل درس نبودم. از همان اول رفتم رشتهی فنی و چند
ماهی بود که در رشته خودم پیش یکی از دوستان پدرم مشغول کار شده بودم.
آقا محمود، اوستام رو میگم. همیشه میگفت تو پسر با ایمان، خوش اخلاق و اهل کاری
هستی، آیندهات روشنه! منم به امید اون آیندهی روشن، هر بار که بحث ازدواج پیش میاومد،
حرف رو عوض میکردم و میگفتم: «حالا حالاها باید کار کنم و شرایط اقتصادی مناسبی
فراهم کنم. نمیشه دختر مردم رو با دست خالی خوشبخت کنم.» تا اینکه یک بار طی یک
عملیات استراتژیک، مادرم از من خواست تا شب را منزل مادربزرگ بگذرونم. من هم که
روحم از ماجرا خبر نداشت، قبول کردم.
وقتی رسیدم، مادر جون با همان لبخند همیشگی اش با یک سینی چایی وارد اطاق شد و با
گفتن «خوب چه خبر مادر؟» اولین قدم عملیاتی را برداشت. من هم بیخبر از همه جا گفتم:
«خبر خیر و سلامتی.»
مادرجون گفت: «مادر اگه خبر خیره پس چرا ما بیخبریم؟»
گفتم: «نه از اون خبرها. یعنی خبر خاصی نیست.» مادرجون اخماش رو در هم کشید و
گفت: «یعنی چی مادر؟ آقاجونت وقتی هم سن و سال تو بود، عمهی بزرگت دنیا اومد. پدرت
هم وقتی هم سن تو بود ازدواج کرد، آخه تو چرا اینقدر تنبلی؟»
تازه داشتم میفهمیدم، ضیافت امشب در اصل جلسهی توجیهی من بود برای ازدواج. من هم
که خیالم بابت تصمیمیکه برای آیندهام گرفته بودم، جمع جمع بود و میدانستم بیدی
نیستم که با این بادها بلرزم، با خنده گفتم: «آخه مادرجون زمان شما فرق میکرد، شما
زندگیتون را در یک اتاق منزل پدر شوهرتون شروع کردید. پدر من هم که تا چند سال
طبقه بالای همین خونه زندگی میکرد اما من که نمیتونم. میدونید اجارهی یک خانهی
کوچیک چنده؟ دوستم که چند ماه پیش ازدواج کرد، پول یک سال کارش رو برای خرید حلقه و
طلا و مخلفات داد. تازه شب یلدا از من پول قرض گرفت تا برای عروس خانم شب چلهای
ببره. خونه و خرید عروسی و گرفتن جشن ازدواج و ... هفتخوان رستم رو باید پشت سر
بذارم. رستم بودم و به جنگ دیو سفید میرفتم دردسرش کمتر بود. باور کنید رستم هم تو
این مشکلات کم میآورد.»
مادرجون، کمی از توتهای همیشگیاش تعارف کرد. لبخندی روی لباش نقش بست که حس
کردم اولین حملهی من با یک ضد حملهی قوی روبهرو خواهد شد. گفت: «پس تو مشکلی با
ازدواج کردن نداری، نگران خونه و طلا وجشن عروسی هستی. درسته؟»
گفتم: «خوب اینها خیلی مهمه!» مادرجون گفت: «مشکل تو اینه که به خدا و وعدههاش
اعتقاد نداری! ایمانت کم شده مادر. خدا خودش وعده داده که از فضلش بینیاز میکنه.
تو هم که اهل کار و تلاشی. سالم و سر حالی. کار میکنی و زندگیت رو میسازی. خدا
رحمت کنه آقاجونت رو. وقتی با هم ازدواج کردیم، سرمایهمون قدرت بازوی آقاجونت بود
و ایمانی که میگفت هر آن کس که دندان دهد، نان دهد. البته منم توقع زیادی نداشتم.
هر دو توی سن کم شروع کردیم و کنار هم زندگیمون رو ساختیم. آخه وقتی سن بره بالا،
بر فرضم که همه چی داشته باشی، تازه بخوای تشکیل خانواده بدی، دیگه دل و دماغی برات
نمیمونه. فاصله سنیت با بچهات اونقدر زیاد میشه که حوصلهی بازی باهاش رو نداری.
آدم تو جوونی همزبون میخواد. تو جوونی همراه میخواد. یک زن خوب با ایمان، میتونه
پا به پات بیاد تا با هم به همه چیز برسید. اول باید یه کم قانع باشید.»
گفتم: «خوب همین دیگه مادرجون. قربونت برم. اون زنی که بخواد با کمترینها با من
شروع کنه، آخه از کجا پیدا میشه!»
مادرجون گفت: «پیدا میشه! چند مورد خوب رو مادرت برات پیدا کرده که فردا وقتی رفتی
خونه با هم حرف میزنید و به امید خدا یکی که شرایطش بیشتر با تو هماهنگ بود رو
تماس میگیره و میرید خواستگاری. وقتی دارید با هم حرف میزنید، میگی بهش که اول
راهی و قول میدی تمام تلاشت رو بکنی تا خوشبختش کنی. این روزها دختر قانع کم نیست.
شما پسرها میترسید پا پیش بزارید. پدرت هم کمکت میکنه. تو یا علی بگو، بقیش رو
بسپار به خدا و بعدشم ما خانمها.»
شاید باور نکنید اما نفهمیدم چهجوری مادرجون اون شب با حرفاش نظرم رو تغییر داد.
منم تا چند ماه بعد با یک دختر خانم مومن و با اصالت عقد کردم. یکسالی عقد کرده
بودم تا کمی پساندازم بیشتر شد. با وام ازدواج و کمک پدرم و کادوهای اطرافیان که
همش به صورت نقدی بود، یک آپارتمان کوچیک رهن کردیم. البته در خرید طلا و چیزهای
دیگه، همسرم خیلی با من راه اومد. منم همیشه قدردانش هستم.
نمیخوام بگم مشکلات اقتصادی وجود نداره اما میشه از اونا رد شد، میشه تشکیل
خانواده داد و از کم شروع کرد به شرطی که باور داشته باشید که خدا به وعدههاش
عمل میکنه.