بسم الله الرحمن الرحیم
قاتلی فراری وُ ژنده-پوش، از شدت گشنگی وقتیکه به میوه-فروشی-ای رسید،
پاهاش سُست شد وُ همینطور زُل زد به میوه-ها ... دو-دل بود که چطور میوه-ای
بگیره، با التماس وُ گدایی، یا با زور ... دست تو جیب، داشت چاقو رو
تو مُشتش فشار میداد که مَرد فروشنده سیبی رو با لبخند بطرف او گرفت. او هم
سیب رو با لبخندی گرفت وَ تشکر کرد ، فروشنده هم گفت: «بخور، نوش ِ جونت»
... پول هم نمیخواد بدی.
بعد از اون، قاتل فراری هر روزی جلوی میوه-فروشی پیداش میشد وُ ساکت
وُ صامت به میوه-ها زل میزد؛ مغازه-دار هم با خوشرویی چند تا سیب به او
انفاق میکرد. شبی آخر وقت که داشت بساط میوه-فروشی را جمع وُ جور میکرد،
چشمش به صفحه-ی اول روزنامه-ای افتاد که عکس آن مرد را چاپ کرده وَ زیرش
نوشته بود: «قاتل فراری را معرفی کنید وَ جایزه بگیرید»! ...
وقتیکه پلیس داشت به قاتل
فراری دستبند میزد، او به مغازه-دار گفت: «دیگه بریده بودم وُ میخواستم
خودمو خلاص کنم. یک دَفه یاد ِ خوبی وُ محبت شما افتادم، تصمیم گرفتم اون
روزنامه رو طوری جلوی دیدتون بذارم تا پلیس رو خبر کنین وُ اون جایزه هم به
شما برسه».
«گابریل گارسیا مارکز»
ویرایش وُ بازنویسی : عـبـــد عـا صـی